دارم میرم از این دیار سرد و بی روح

دارم میرم از پیش این آدمای بی وفا و دو رو

دارم میرم تا شاید در دیاری دیگر آدمکی پیدا کنم

که در سینه اش به جای سنگ قلب باشد

دارم میرم تا پیدا کنم کسی رو که تا قیامت روی قولش بمونه

دارم میرم که در گوشه ای دیگر امید از دست رفته ام را بیابم

...دارم میرم

 

نوشته شده در 6 شهريور 1389برچسب:,ساعت 0:32 توسط Fah| |


Tear drops fall from your blue eyes
and my heart stops a beat at their sight.
I pull you close to me,
try to take the pain from you,
make it my own.
My cheek lays against yours
and your tears burn my face
as I whisper,
"Darling, it will be all right."

My tears blend with your own,
your pain now mine,
and our tears become one
as they fall in rivers on the sheets.

I dry your tears with kisses,
soft upon your face,
shelter you from pain
in the recesses of my love.
Our bed becomes a chalice
and we drink in each others sorrow,
finding salvation in each other's arms;
pain washed away giving rise to passion
'till we forget there ever were tears.

نوشته شده در 5 شهريور 1389برچسب:,ساعت 4:14 توسط Fah| |

پسر تنها روی نیمکت پارک نشسته بود چشمان غمگینش اطراف را نظاره می کرد به نیمکت هایی نگاه می کرد که دور و ورش را گرفته بود , نیمکت هایی که دختران و پسران زیادی روی آن نشسته بودند.

دخترو پسرها با خوشی حرف می زدند و می خندیدند اما پسر فقط با حسرت به آنها نگاه می کرد. پسر مشغول قدم زدن شد در همین حال به آسمان آبی خیره شد , زیر لب با خدا زمزمه می کرد چیزی جز گله و شکایت نبود از سرنوشتی بود که خدا براش رقم زده بود  آه سوزناکی تمام وجودش را فرا گرفت , دوباره به راهش ادامه داد.

همان طور که راه می رفت نگاهش به کافی شاپ ها و رستوران هایی می افتاد که چیزی جز عشق در آنها یافت نمی شد.

پسر به دنبال چه می گشت ؟ یه عشق پاک یا مثل بقیه یه عشق تو خالی...؟

از همه جا و همه چیز نا امید بود تنها چیزی که روحش را تسکین می داد نگاه کردن خیابان ها بود همین طور دیوانه وار به اطراف خیره می شد  یه اتفاق مسیرش را عوض کرد پاهایش دیگر مجال راه رفتن نداشت پسر کجا را نگاه می کند ، یه دخترتنها جلوی در خانه ای ایستاده است و مشغول آب دادن به گل های زیبایی است پسر توان چشم برداشتن از دختر را ندارد در یه لحظه دختر متوجه نگاه سراسر عشق پسر می شود نگاه آنها به هم گره می خورد تا اینکه دختر قدمش را به سمت خانه کج می کند و می رود.

چشمه هایی از امید در وجود پسر موج می زند اما چاره ای ندارد جز رفتن.

پسر سراسر شب و روز از فکر دختر بیرون نیامد به همین خاطر ساعت ها دقیقه ها ثانیه ها به در خانه نگاه می کرد تا دختر از خانه بیرون بیاید.

عطر گل های نم کشیده ی دختر، پسر را از عشق دیوانه کرده بود.

روز ها سپری شد پسر هنوز منتظر است تا اینکه امید در چشمان پسر نمایان شد.

دختر مشغول ناز کردن گل هایش بود ، ناگهان چشم دختر به پسر افتاد لبخندی پر از عشق و محبت بر لبانش نقش بست پسر نا خدا گاه آهسته آهسته به طرف دختر به راه افتاد عشق تمام وجودش را گرفته بود اما ناگهان پسر ایستاد چه شده؟

انگار که دختر به کمی دور تر نگاه می کند ، پسر برمی گردد چهره اش غمگین می شود و آهی می کشد .

پسر دیگری به دختر نزدیک شد و دست دختر را در در دستانش گرفت حالا این هم مانند تموم لحظه هایی بود که پسر با حسرت به آنها نگاه می کرد.

قدم های پسر تند ترو تند تر شد سایه ساختمان بلندی نگاه پسر را به سمت خود کشاند پسر نفس زنان از پله ها بالا رفت قلبش تند تند می تپید ، به بالا ترین نقطه ساختمان رسید حس عجیبی تمام وجودش را فرا گرفت .

از بالا به مردم نگاه می کرد به مردمی که عشقش را درک نکردند.اشک از چشمان پسر سرازیر شد.

باد شدیدی شروع به وزیدن کرد پسر تن خود را به باد سپرد چند لحظه بعد تن غمگین پسر برگ های پاییزی را لمس کرد برگ هایی که مانند خودش ازعشق بهار خشک شده بودند....

 

نوشته شده در 5 شهريور 1389برچسب:,ساعت 2:54 توسط Fah| |

عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،
 
بلکه ناتمام ماندن قشنگترین داستان زندگی است که مجبوری آخرش را با جدائی
 
به سرانجام رسانی .

 

  

عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،
 
بلکه نداشتن یک همراه واقعی است که در سخت ترین شرایط همدم تو باشد.

 

 

عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،
 
بلکه نداشتن یک همراه واقعی است که در سخت ترین شرایط همدم تو باشد.

 


عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،
 
بلکه نداشتن کسی است که الفبای دوست داشتن را برایت تکرار کند.
 
 
و تو از او رسم محبت بیاموزی .

 


عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست
 
بلکه پنهان کردن قلبی است که به اسفناک ترین حالت شکسته شده .

 

 

عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،
 
بلکه نداشتن شانه های محکمی است که بتوانی به آن ها تکیه کنی و از غم زندگی
 
برایش اشک بریزی.

 

 

عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست……..

نوشته شده در 4 شهريور 1389برچسب:,ساعت 0:7 توسط Fah| |

هميشه يه کسايي بودن که بهم ميگفتن چرا تو عشق نداري؟

هميشه بودن کسايي که بهم بگن عشق يعني زندگي...

ميگفتن اگه عاشق نشي يعني زندگي نکردي...

ولي بهم نگفتن اگه اسير يکي بشي دلت ميسوزه...

بهم نگفتن اگه با چشاش نگات کنه انگار تموم جونتو به آتيش ميکشن...

بهم نگفتن اگه تموم روز ببينيش بازم دلتنگش ميشي...

بهم نگفتن ممکنه يه روز بذاره بره... بهم نگفتن..

.نگفتن که تو پشت سرش اشک ميريزي ولي اون بي اعتنا ميره...

نگفتن تو ديوونش ميشي ولي اون بي خيالت ميشه....

 

نوشته شده در 3 شهريور 1389برچسب:,ساعت 15:4 توسط Fah| |

نشسته بود روی زمین و داشت یه تیکه هایی رو از روی زمین جمع می کرد.

بهش گفتم: کمک نمی خوای؟

گفت: نه.

گفتم: خسته می شی بذارخوب کمکت کنم دیگه.

گفت: نه خودم جمع می کنم.

گفتم:حالا تیکه ها چی هست؟

بد جوری شکسته معلوم نیست چیه؟

نگاه معنی داری کرد و گفت:قلبم. این تیکه های قلب منه که شکسته. خودم باید جمعش کنم.

بعدش گفت : می دونی چیه رفیق؟

آدمای این دوره زمونه دل داری بلدنیستن.وقتی می خوای یه دل پاک و بی ریا رو به دستشون بسپری هنوز تو دستشون نگرفته میندازنش زمین و می شکوننش.

میخوام تیکه ها ش رو بسپرم به دست صاحب اصلیش اون دل داری خوب بلده.

میخوام بدم بهش بلکه این قلب شکسته خوب شه.

آخه می دونی اون خودش گفته که قلبهای شکسته رو خیلی دوست داره.

تیکه های شکسته ی قلبش رو جمع کرد و یواش یواش ازم دور شد و من توی این فکر که چرا ما آدما دل داری بلد نیستیم موندم.

دلم می خواست بهش بگم خوب چرا دلت رو می سپردی دست هر کسی؟

انگاری فهمید تو دلم چی گفتم. بر گشت و گفت:

 دلم رو به دست هر کسی نسپردم اون برای من هر کسی نبود.

گفت و این بار رفت سمت دریا....سهمش از تنهایی هاش دریایی بود که رازدارش بود...

 

نوشته شده در 3 شهريور 1389برچسب:,ساعت 1:50 توسط Fah| |

این حوالی مهربانی مرده است
عشقهای آسمانی مرده است

این حوالی عشق جز افسانه نیست
صحبت از فرهاد یک دیوانگیست

خاک اینجا مدفن میعادهاست
سرخی آلاله از بیدادهاست

فصل فصل انجماد سینه هاست
حرف من درد دل آئینه هاست


حرفها بر روی لب یخ بسته است
بلبل از آواز خود هم خسته است

نی لبکها خسته اند از این سکوت
روی لبها بسته تار عنکبوت

قلبها تندیسی از نفرت شدند
چشمها ای وای بی غیرت شدند

هیچ کس اینجا شقایق کیش نیست
وای اینجا یک بیابان بیش نیست

عقده ای در سینه منزل کرده است
زخمها در سینه تاول کرده است

ای خدا زخم دلم امشب شکفت
آنچه من در سینه دارم دیده گفت

کاشکی این وضع پایان می گرفت
این بیابان بوی باران می گرفت

آسمان بغض کبودش می شکست
نی لبک بر روی لبها می نشست

چشم مردم زادگاه یاس بود
سینه ها لبریز از احساس بود

عشقها آئینه معنا می شدند
برکه های عشق دریا می شدند….

 

نوشته شده در 30 مرداد 1389برچسب:,ساعت 23:56 توسط Fah| |

صفحه قبل 1 ... 36 37 38 39 40 ... 46 صفحه بعد

کپی برداری بدون ذکر منبع غیر مجاز می باشد
www.sharghi.net & www.kafkon.com & www.naztarin.com