پانتومیم...

چه زود خام محبتش شدم،چه زود دل سپردم بهش...یادم رفته بود که پاییز و هرچی منتسب به پاییز هست،بی وفاست.قدیمیها خوب فهمیده بودن که اسمش رو گذاشتند خزان...

رنگش دل فریب بود...حرف هاش صدای "خرش،خرش" داشت...زیبا به نظر می‌رسید!‌اولا که مجذوب رنگش بودم، نمی‌فهمیدم...بعدها متوجه شدم این صدا،صدای خرد شدن خودمه که دارم می‌شنوم...چه دیر فهمیدم...وقتی فهمیدم که پاییز رسیده بود به نفس‌های آخرش...

من کتابی بودم که بین دست‌هاش خیلی زود ورق خوردم.خیلی زود به آخرین صفحه رسیدم...کم کم فراموشم کرد...غافل از بود که من هنوز گرمای دست‌هاش رو بین تک تک صفحات زندگیم حس می‌کنم...

هرچی بود،دیگه نیست...اما به من یک درس بزرگ داد....

اینکه زندگی یک بازی "پانتومیم" بیشتر نیست...باید حرف دلت رو بازی کنی.اگر به زبون آوردی باختی...



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در جمعه 25 آذر 1390برچسب:,ساعت 18:0 توسط Fah| |

کپی برداری بدون ذکر منبع غیر مجاز می باشد
www.sharghi.net & www.kafkon.com & www.naztarin.com